چهارده دریا |
الو... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟!!!
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟!
پس چرا کسی جواب نمیده ؟!
یهو یه صدای مهربون !
مثل اینکه صدای یه فرشتس .
بله ؟ با کی کار داری کوچولو ؟
خدا هست ؟
باهاش قرار داشتم ،
قول داده امشب جوابمو بده .
بگو من میشنوم .
کودک متعجب پرسید :
مگه تو خدایی ؟!
من با خدا کار دارم .
هر چی میخوای به من بگو ، قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت :
یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟!!!
فرشته ساکت بود .
بعد از مکثی نه چندان طولانی ؛
نه ، خدا خیلی دوستت داره .
مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه ؟!
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست
وبر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت :
اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا ، بگو
هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو .
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت :
خدا جون خدای مهربون ، خدای قشنگم
میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم ،
تو رو خدا ...
چرا ؟
این مخالف تقدیره .
چرا دوست نداری بزرگ بشی ؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،
ده تا دوستت دارم ،
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم ؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم ؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن ،
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم ،
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته ؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک :
آدم ، محبوب ترین مخلوق من ،
چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ،
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند
تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت ،
کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند ،
دنیا برای تو کوچک است ،
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی .
کودک کنار گوشی تلفن ،
درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت .
نظرات شما عزیزان: |
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |